یک "نگاه" و یک "سر"...
چند روزی است که آشفته ام، آشفته تر از آنچه فکرش را بکنی… لحظه ای یاد “تو” و آن “نگاهت” و قصه ای که به “سر” رسید، از دل و جانم رفتنی نیست…!
مگر تو در کدام مدرسه و در پای درس کدام استاد درس خواندی که به این راحتی توانستی همه چیز را فقط در یک “نگاه” خلاصه کنی تا نتیجه همه تحقیقات زندگی و درس و مشق عاشقیت را به “سر” تمام کنی… ؟
مگر چه چیز پای درس استاد مشق کردی که حاضر شدی بخاطر نازدانه حسین، نگاه نازدانه خود را تا همیشه فقط به قاب عکست بدوزی… ؟!
مگر بلندای چه افقی را دیدی که نوازش پدرانه ات را از سر طفلت کوتاه کردی… ؟!
مگر چه آموختی که دل دادی و سر دادی و دل بردی از همه… ؟!
اما بدان که هیچ گاه آن نگاهت از دیدگان دل من و تاریخ رفتنی نیست…!
همان نگاهی که کن فیکون کرد همه آن نقشه های شیطانی آن وحوش صفتان داعشی را…!
هرچند تو رفتنی نبودی که بخواهند این دیو و ددمنشان به خیال خام خود نیست و نابودت کنند.
تو زنده ای و ماندگارترین در طول تاریخ؛ چراکه تو ای مسافر آسمانی، تو همانی که خدایت برایت چنین سرود:
” وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. “(1)
مگر می شود، رزق “حیّ لایَموت” را بر جانت نوش کنی و نیست شوی…؟!
اینان خواستند بال و پرت بشکنند تا سقوطت دهند، ندانستند که صعودت دادند، با دو بال پرواز، آن هم “سر"فراز…!
اما آنچه گفتنی باقیست آن است که کنون برای ما اسیران دنیای خاکی، جز یک بغض گلوگیر و کوله باری از دِین به تو و همرزمان شهیدت چیزی نمانده … .
… .
… .
… .
شهادت، نوش جانت آقامحسن حججی …!
تصویر سازی زیبای حسن روح الامین از تشابه صحنه شهادت شهید مدافع حرم آقا محسن حججی
تصویری که ناخودآگاه مرا به یاد این شعر انداخت …
در تو بینم یاس نیلی پوش را / خون جاری گشته ی از دوش را
در تو بینم صورت و خاک تنور / در تو بینم سینه و سم ستور
بازگرد ای ماهتاب اشک و آه / ترسم آید شمر دون در قتلگاه
در تو بینم خیمه های سوخته / کام خشک و دامن افروخته
خون به دامان افق جاری شده / زخم دل با دیدنت کاری شده
…………………………………………………………………… …….
پی نوشت:
1. سوره آل عمران ،آیه 169
………………………………………………………………………… …….
گمشده ی پیدا…
دلدار من سلام… ای همه بود و نبودهای من سلام…
روزها و هفته ها از آن لحظه میگذرد…
یادت هست…
موهای دخترکت را نوازش کردی و در گوشش زمزمه خرابه و شام خواندی؟
یادت هست زمانی که از زیر قرآن گذشتی، بر دستانم بوسه زدی از مهر، از وفا، از غیرت، از شهامت، از شجاعت؛
گفتی دستانی که بدرقه ات می کنند بسوی بهشت، لایق بوسیدن است.
یادت هست یا باز بگویم از آن لحظه که همه وجودم را یکجا با خود برداشتی و رفتی… گوییا غارت زده ای شدم در بیابان بی کسی…
دلدار من، ای همه ی هست های من، حالا اینجا من، بی تو، همه ی هست هایم، نیست شد!
دستانم که همیشه عطر دستانت را داشت، اکنون بوی بی کسی گرفته است.
زمزمه خرابه به گوش دخترکت ماندگار شد… انگار که گرد خرابه بر گیسوانش نشسته.
نازنینم! روزهاست که در کنارم ندارمت، اما هر روز کوچه های دلم را با اشک دیدگانم آبپاشی میکنم، آخر یاد تو مهمان هر روزه کوچه های دلتنگی دلم هست.
اما اینک…
دلدار من! شهر را آذین بسته اند، تو مهمان کوچه های شهر شده ای، همه جا عکس توست، تمام شهر بوی تو را می دهد. هرچند نمی یابمت، گمشده پیدای من…!
هرکس مرا می بیند میگوید کبوتر سفرکرده ات در راه هست، اما بال شکسته و سری از تن جدا!
کبوتر دل من… مگر چه خبر بود آنجا… مگر یزیدیان زمان چه کرده اند که بالهایت شکسته و سر از تنت جدا …؟
تو را به خدا… نگی دوباره خرابه و شام است آنجا… نگی دوباره عمه سادات دست بسته است آنجا…
میدانم که نمی گویی… یعنی نباید که تکرار شود…
تو ای کبوتر دل من و هزاران کبوتر دل دیگر رفتید و دستهایی عطر بی کسی گرفتند و گیسوانی گرد یتیمی، تا شام و خرابه ای دیگر تکرار نشود… هرچند همه این کبوترها و عطرها و گردها فدای یک تار موی دردانه زهرا…
دلدار من… همه افتخار زندگیم این است که امثال من و تو انتخاب شدیم برای یک امتحان بزرگ… تو برای سر و جان دادن… من برای دل و جان کندن… خوشا به حال تو و همسفران تو… شما پیروز امتحانید شما کار حسینی تان را به سر بردید…
حال نوبت امتحان من و امثال من است…
ولی قبول کن خیلی سخت است… خیلی..
دعاکن برایمان… صبر زینبی را بخواه از بانوی صبر …
هموکه لحظه لحظه زندگیش تفسیر آیه آیه های صبر بود، هموکه قله زندگیش ” ما رأیت الّا جمیلا” بود…
دلدار من… برایمان دعا کن… زینبی باشیم و زینبی زندگی کنیم تا به روز محشر، خدا بنوازد گوش جانمان را به “… و بشر الصابرین… “.
دعا کن یادمان نرود آسایش این روزهایمان ، مدیون جوانمردی های شماست…
دعا کن… یادمان نرود شما سر به راه حسین دادید… ولی خودمانیم، عجب سر به راهانی شدید شما…!
*****
شرح دلگویه ای از یک همسر شهید…
*****
درگیر سقوط َم
حس قشنگی است نصب کردن پرده آشپزخانهای که با دستان خودت دوخته باشی.
و هیجان انگیز میشود وقتی بخواهی خودت نصبش کنی!
با اطمینان خاطر چارپایه را جلوی پنجره میخکوب کردم! همین که خواستم اولین پله را بالا بروم دلم هُری ریخت…
نکند چارپایه زیر پایم بلغزد و بیافتم؟ نکند موقع افتادن سرم، دستم، پایم … به جایی بخورد و مرا ماهها زمین گیر کند؟ خدایا توکل به خودت!
چند روزیست از آن ترس و اضطراب پای چارپایه میگذرد و من هنوز درگیر آنم!
درگیر سقوط از پلههای چارپایه نه! درگیر سقوط از پلههای بندگیام… که چرا هیچگاه ترس از آن مرا مضطرب نکرد … چون غرق شدم در همان دنیایی که قرار است پله بشود برای صعود…
و چه بد بندهای بودم…
*******
*******
*******
سرباز وظیفه شناس…
تا حالا به اطرافت نگاه کردی؟ به داشته هات، نداشته هات، به کارهایی که باید انجام میدادی و ندادی و به کارهایی که نباید انجام میدادی و دادی؟ اینکه چی داریم، چی نداریم، چی بدست آوردیم و چی از دست دادیم؟ با این سوالات گیج تون نکنم! فقط خواستم بگم باید بخاطر همه چیزهایی که داریم و نداریم پیش خدا جوابگو باشیم… نه تنها جوابگو که باید شکر این همه نعمتی که بهمون عطا کرده را بجا بیاریم. نعمت هایی که خیلی راحت از کنارشون گذشتیم و ندیدیم، انگار اصلا نبوده که ببینیم! بخاطر امنیتی که داریم و بخاطر نا امنی که در هیچ گوشه ای از این مرز و بوم نداریم. بخاطر دشمنی که پاشو قلم کردن و نگذاشتن قدم از قدم برداره. امنیتی که هیچ کشوری طعم و لذتش رو نچشیده… و اما من و تو… جایگاه ما بین این همه داشته ها و نداشته ها چیه؟ وظیفه مون چیه؟ امضا شدن سندی مخرب مثل 2030! به تاراج رفتن حیای زن مسلمان و به یغما رفتن غیرت مردان مون! اصلا فرمان «آتش به اختیار» فرمانده رو شنیدیم؟ رسم سربازی را بجا آوردیم برای فرمانده؟ سال هاست جنگ فرهنگی شروع شده و امنیت فرهنگی و اخلاقی داره به فنا می ره. حواسمون هست میدان جنگ را آوردند توی خونه ها، اونم وسط پذیرایی؟ برای این همه تک دشمن، پاتک آماده کردیم؟ با اینکه این همه شهید دادیم، خون ها دادیم، رضوانه هامون یتیم شدند… ولی چکار کردیم؟ برای مقابله با چهارشنبه های سفید! مقابله با هجوم فرهنگی که حتی به مهدکودک هامون رسوخ کرده! باید جواب بدیم… جواب خون شهدا رو… جواب اشک یتیم های شهدا رو… جواب تنهایی و بی کسی همسران شهدا رو… جوابی قاطع و محکم، در مقابل همه دین هایی که گردن مون هست … شاید شکر (فقط همین) نعمت امنیت و آسایشی که داریم، اینه که یه سرباز وظیفه شناس باشیم برای فرماندمون… که … شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر، نعمت از کفت بیرون کند …
یه روز خاص….
چهارشنبه هم میخواست یه روزی بشه مثل همه روزها، ولی نشد.
یه روز خاص شد برای همه ما ایرانی ها؛ یه روزی که برای حفظ نظام دوباره خون دادیم.
یه روزی که غباری که روی دل ها نشسته بود با این تلنگر از بین رفت.
روزی که دیدیم ذخایر این نظام مدافعین جان بر کف آن هستند؛ ذخایر نظام دل های متحد این مردم هست.
چه دل هایی که چهارشنبه لرزید از خون های مظلومی که به زمین ریخته شد و چه دلهایی که محکم شد به اراده قوی جان بر کفانی که حاضرند از جانشان برای حفظ این نظام و انقلاب و برای حفظ آرامش مردم عزیزشان بگذرند.
چه پارادوکس زیبایی چهارشنبه شکل گرفت… غم از دست دادن شهیدان مظلومان و خوشحالی از اقتدار نظاممان.
دشمنان خواستند آتش جنگ بیافروزند، خواستند امنیت ما را مختل کند، خواستند اراده ملت را بی اراده کنند، خواستند قد علم کنند در مقابل ایران قد برافراشته… . اما چه خواستند و چه شد؟!
چه معادله ای نوشتند و چه جوابی در خواب دیدند و چه جوابی در بیداری…!
آتش دشمن کجا و آب روی این آتش کجا… آبی که چون سیلابی غرق کرد همه خواب های شوم دشمن را…
اما آب روی این آتش فتنه، سخنان آرام بخش رهبر فرزانه مان بود.
چه اقتداری، چه آرامشی… به منزله کوهی بود در برابر ریزش چند سنگ ریزه!
وقتی فرمود: “ملت ایران دارد پیش میرود؛ این ترقه بازی هایی هم که امروز شد در اراده مردم تأثیری نخواهدگذاشت. اینها کوچکتر ازآنند که بتوانند در اراده ملت ایران و مسئولین اثر بگذارند.”
همین چند جمله کافی بود تا بساط فتنه و دست درازی دشمن را کن فیکون کند.
دشمنان خرد شدند زیر بار این همه آرامش و اقتدار رهبرم.
اینان چه فکر کرده اند؟! تهران مگر پاریس هست؟! ایران مگر فرانسه و امثالهم هست؟!
ای جهان و جهانیان! این را یادتان باشد و آویزه گوشتان کنید و بدانید اینجا ایران هست و ما ایرانی هستیم.
یادتان باشد…!
******
******
منتشر شده در وبلاگ سیب ترش…