شهیدی که از جهاد اخراج شده بود!
لحظه شهادت شهید رستمعلی آقاباباپور
تازه تابستان است. هفت تپه مقر “لشكر 25 كربلا ” گردان امام حسین ام، تو چادرها، لابلای تپه ماهورها، هر گردان در یك فرو رفتگی خاصی قرار داره، اوقات فراغت مان، كلاس اخلاق و معارف، آمادگی جسمانی، فوتبال و كشتی، گاهی هم هواپیماهای عراقی، بخاطر شكست شان در عملیات “والفجر هشت و فاو ” رو سرمان بمباران می كنند و می گریزنند.
پدافندچیها ” تق تق تق… “… میگ و میراژ در دم ناپدید می شوند، بعد كلی از بچه ها شهید و زخمی… موقعیت استقرار “لشكر 25 كربلا ” به شكل وحشتناكی نا امن است.
نه سنگری، نه جان پناهی…
نسبت به دوكوهه كه مختص بچه پایتختی ها بود، از لحاظ امكانات بشدت فرق داشت.
بچه ها به شوخی در یك روایتی می گویند: روزی آقایان محسن رضائی و رفسنجانی تو یه “بالگرد یا یه هواپیما ” داشتند از رو سر بچه های “لشكر25 كربلا ” عبور می كردند. رفسنجانی با تعجب سوال می كنه: بردار محسن! این عشایر وسط منطقه جنگی چكار می كنند.!؟
محسن رضائی لبخندی و بعد می گوید: این ها بچه های لشكر 25 كربلایند.
فاو را تازه پس گرفته بودند، گردان ما می رفت كه جای، “گردان حمزه سیدالشهداء(علیهالسلام) ” كه در حال بازگشت به هفت تپه اند “پدافند ” كند.
گردان مسلم ابن عقیل و امام محمد باقر(علیه السلام) تازه از خط برگشته اند و در حال تسویه حساب اند، تا به خانه های شان بروند.
گردان حمزه سیدالشهداء(ع) هم منتظرند، بچه های امام حسین(ع) خط را تحویل بگیرند و برگردند به خانه هاشون، نیمه شب است، می رسیم به یك خاكریز، بچه های “حمزه سیدالشهداء ” سنگر ها را خالی می كنند، ما مستقر می شویم. گردان حمزه (علیه السلام) كوله بارشان را می كشند به طرف هفت تپه.
جلوتر از خاكریز، رو در روی عراقی ها، چندین نقطه كمین است. بچه های امام حسین(ع) تو سنگر و پشت خاكریز مستقر می شوند. من بیسیمچی ام، به همراه یكی از بچه ها وارد كانال می شویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول، حوالی كارخانه نمك، باید در “نقطه كمین ” مستقر بشیم و تحركات دشمن را از نزدیك گزارش كنیم.
حد فاصل خط اول تا نقطه كمین، كانالی بود كه واردش شده بودیم، حوالی كانال، پر بود از لاشه متعفن دشمن، تازه تیرماه بود و هوا بشدت گرم و شرجی، پشه ها از یك طرف، بوی بد جنازه متلاشی شده دشمن، كه در حین فرار جا گذاشته اند، از طرف دیگر، حال آدم رو به طرز اسفناكی بهم می زند، جلوی بینی و دهانم را با چفیه می بندم.
نقطه كمین، عمود بود بر خط اول، از دور فانوس كم سوئی ما را بسمت نقطه كمین هدایت می كند. سه تا از بچه های حمزه توی كمین اند. بعد از مقدمات آشنائی، سلام و عرض ارادت به هم دیگر می گویم: ما آمدیم كه شما بروید. دیگه نماز صبح بود. نماز رو كه خواندیم. دوتا از بچه های حمزه رفتند. اما یك بسیجی بنام “رستمعلی آقاباباپور ” جهادی، از بچه های بنه میر بابل، سرش را از ته تراشیده، با یك چهره معصومانه و خاص، كوله بارش را جمع نمی كند. مدتی می گذرد. فانوس كمین را خاموش می كند و موقعیت منطقه، و فرهنگ كمین را برام شرح می دهد.
ـ كه عراقی هم مانند ما خط اولشان، با نقطه كمین خودشان، حد فاصل موقعیت ماست. دو كمین رو در روی هم به فاصله صدمتر شاید كمتر.
می گویم: خوب حالا چرا برنمی گردی عقب. بچه های حمزه كه گمان نكنم، كسی مانده باشه، نمی خوای سری به خانواده بزنید.
دستی به سر تراشیده اش كشید و گفت: گردان حمزه سیدالشهداء، كه شهید صادق مكتبی، فرمانده اش بوده. فرمانده ام بود. تو والفجر هشت تو آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرمانده ام. چند روز بعد از عملیات “صادق مكتبی ” در حین وضو شهید می شه. من با خودم دارم فكر می كنم، این یعنی چی!؟ خوب حالا هر وقت یك نتیجه درست و حسابی برای این سوالم گرفتم، بر می گردم. خیالت راحت باشه.
یكی می زنم به نشانه آخر هر چه رفاقت، رو شانه رستمعلی و می خندم و می گم: باشه. می شویم سه نفر، بعد رستمعلی می خنده و زندگی وسط معركه جنگ، “نقطه كمین ” در چند متری دشمن شروع می شه، عراقی ها راه به راه خمپاره می زنند. “خمپاره شصت ” بی صدا، یكی پس از دیگری دل زمین را چنگ می اندازد. برای هم خط گرو می كشیم، بیسیمچی بودم و تنها سلاحی كه داشتم. كلاشینكف بود.
رستمعلی هم یك كلاش داشت، با سربند یا زهرا كه یا رو پیشانی اش بود، یا دور گردنش.
پیشانی بند كه دور گردن باشد، یك جورائی دلدادگی محسوب می شود. ته هرچی عشق…
دشمن رو در روی ما از سلاح های مجهزتری استفاده می كرد. تیربار و سمینوف، آرپیچی، همه جوره می كوبیدند. از همه بدتر جنازه های متعفن، بوی بد اجساد متلاشی شده دشمن زیر آفتاب داغ جنوب، حال آدم و بهم می زد، كلافه بودم، روی اجساد پر شده بود از مگس های بال دار سرخ رنگ، شمایل زشتی هم داشتند، عین سگ مگس، موقع خوردن غذا دور بر ما می پلكیدند، حالت تهوع بهم دست می داد. چند روزی گذشته بود كه برای یك نهار، رستمعلی كنسرو ماهی را باز می كنه كه نهار بخوریم. لقمه اول را كه گذاشتم توی دهانم، همین طور ور ور هم حرف می زدم. رستمعلی هم هی می خندید، لقمه دوم، یه مگس گنده بد تركیب، شیرجه زد توی حلقم. هق زدم، رفت داخل گلویم، داشتم خفه می شدم. مگس گیر كرده بود. رستمعلی مقداری ماهی را كرد توی دهنم. گفت: قورتش بده. سگ مگس و تن ماهی رو با هم قورت دادم. من هق می زدم، داشت رودهام می زد بیرون، رستمعلی داشت از خنده رود بر می شد. بیسیم زدم به فرمانده، گزارش دادم كه یك مگس بد تركیب را قورت دادم.
فرمانده زد زیر خنده، حالا نخند كی بخند. بعد حسابی دستم انداخت… تا چند روز حالم زیر بالا می زد. تمام شبانه روز را در كمین بودیم. نوك اسلحه كه بالا می رفت. تفنگ های دوربین دارشان، صدای خاص گلوله سمینوف، از روی سر كه می گذشت، آهنگی خاصی را در دل تاریك شب تداعی می كرد.
عصر هشتمین روز، نقطه كمین. ناگهان یك خمپاره درست خورد چند سانتی ام، سنگر بشدت لرزید. خمپاره توی كیسه فرو رفت. داد زدم رستمعلی خمپاره، چسبیدم به زمین، برای لحظاتی تمام بدنم كرخ شد. زمان را از دست دادم. هیچ چیز دیگر جز یك انفجار به ذهنم نمی آمد. هی منتظر ماندم. یك. دو. سه. چهار. پنج.
قلبم داشت می تركید، دلم داشت از حلقم بیرون می زد. در انتظار انفجار، منتظر مرگ بودن، تن آدم را به رعشه می اندازد. چند ثانیه گذشت، منفجر نشد.
یواشكی سرم را، نیم خیز بلند كردم، از اطرافش بخار بلند می شد. با تمام حقیقت دورنی ام كپ كرده بودم و بدنم می لرزید. تو دلم می گفتم: لعنتی منفجر بشو و خلاصم كن.
تو هول، ولای انفجار بودم كه رستمعلی زد پشتم و گفت: چه خبره بلند شو. یك مرتبه بخودم آمدم
تكیه دادم به سنگر و هاج واج به خمپاره نگاه می كردم.
رستمعلی بهم می خندید.
گفتم: به والله ترس از كشته شدن نیست. همین كه داری نگاه می كنی. منتظری كه هر لحظه تركش حنجره آدم را بشكافد. تن آدم را می لرزاند، تا اینكه بی هوا تیر بخوری و تمام.
یك لحظه فكر كردم و توی دلم گفتم: واقعا چی شد؟ من كم آوردم.! ترسیدم؟ اصلا این ها یعنی چی، بعد به خودم گفتم: “حسابی گند زدی مرد، نه نه نه ” بحث ترس از مرگ نبود. این خمپاره لعنتی بد جوری غافگیرم كرد.
رستمعلی گفت: دلواپس نباش، قسمت كه باشه. هر كجا باشی… وقتش كه بشه، صدات كه بكنند، منتظرت كه باشند…. بعد نگاهی به آسمان كرد و سری تكان داد و نیم خیز بلند شد
گفت: بزار یه ذره ببینم اوضاع چه خبره، خدا كی صدا مون میزنه… .
نشسته بودم، هاج واج. بعد دستی به كلاه آهنی ام كشیدم یه دوری چرخاندم. زل زدم به بیسیم، آرام گوشی بیسیم را برداشتم كه به فرمانده خبر بدم. خمپاره چسیبده توی كمین. منفجر نشده.
رستمعلی هنوز تو حالت نیم خیز بود، یه مرتبه كلاه آهنی، شتلق از سرش افتاد. سر خورد به طرف خمپاره شصت كه تو كیسه جا خوش كرده بود. گوشی بیسیم را انداختم و با تمام قوا شیرجه زدم روی كلاه آهنی كه به خمپاره نخوره. رو كلاه خیز رفتم. چسبیدم به زمین.
ناگهان صدای غریبی تو گوشم نشست
“صدای گلوله سمینوف ”
سربلند كردم.
رستمعلی ایستاده بود به قامت. غرق در خون، گلوله سمینوف نشسته بود، وسط دو ابروش، پیشانی اش را شكافت، صدای برخورد گلوله با پیشانی، صدای یا زهرای رستمعلی، صدای شكافته شدن وسط دو ابروش، مغزش پاشید رو تنم. رو كیسه های كمین. با پشت سر آرام خوابید رو زمین.
یك حالتی خیلی محض، آخره هر چی غریبانگی
سربند سبز “یا زهراء(سلام الله علیها) ” خودش را كشیده بود دور گردنش، یك لحظه، با حیرت نگاه كردم. به سربند. به خون كه جاری بود رو صورتش. به پیكر نیمه جانش. به دانه های ریز مغزش كه رو تن من و كیسه های كمین چسبیده بود.
رستمعلی آرام می لرزید. داشت قلبم می تركید، بعد ،های های زدم زیر گریه. هنوز ده ثانیه نگذشته بود كه انگار یك ندای درونی مرا به طرف كوله پشتی ام برد. توی آن وضع كه وسط نیستی قرار گرفته ام، تمام من در هیبت رستمعلی فرو رفته، ناگهان یك ندای درونی مرا به طرف كوله پشتی ام سوق داد. دوربین عكاسی را از كوله بیرون كشیدم. رستمعلی هنوز نفس می كشید. یكی از بچه ها روسرش زل زده بود، مات و محو نگاه می كرد. من یك عكس زنده از رستمعلی گرفتم. هنوز زنده بود. قلبش تندتند می زد. نجوای درونش را می شنیدم. عكس را كه انداختم، نشستم روی سرش. دهنش باز مانده است و نفس نمی كشد. توگوئی قرن هاست كه بخواب رفته. ” به همین سادگی شهید شد ” همه آن روزها كه خیلی هم زیاد نبود، در كنارش بودم، چون سریالی از ذهنم عبور می كند.
یك جوری خاص بود، نحوه رفتارش، حرف زدنش، مهربان، مومن، انیس بود. علاوه بر اینكه شور زیادی برای جنگیدن داشت از شعور بالائی هم برخوردار بود.
پتو را انداختم روی پیكرش، به طرف بیسیم رفتم. گوشی بیسیم را برداشتم. بغض گلویم را می فشرد. گوشی بی سیم و فشردم… حمزه حمزه عباس. صدام گرفته، حنجره ام قفل شده. حمزه حمزه عباس….
ناگهان از توی كانال صدائی شنیدم. داد می زد. رستمعلی. رستمعلی. رستمعلی نامه داری…
گوشی از دستم افتاد. مات و متحیر چشم دوختم به ته كانال. یكی از بچه های بابلی با همان لحن خاص. پشت هم داد می كشید. نزدیك كه شد. چند متری ایستاد و گفت: رستمعلی. نامه داره. با تمام وجود لرزیدم، سست و بی رمق افتادم، تكیه كردم به سنگر كمین. دستام می لرزید. انگار تازه متوجه خون تازه ائی شد كه اطراف پاشیده، آرام پتو رو كنار می زنه، در دم می زنه زیر گریه… نیم خیز دستم را دراز می كنم. نامه رو بده. آستین اش و می گیرم. با هق هق گریه خودش را، دستش را می كشد. به طرف خط اول به سرعت باد دور می شود. خیلی طول نمی كشه به همراه فرمانده و بچه های دیگه می رسند.
فرمانده نامه را باز می كنه، نامه از طرف همسرش بود كه نوشته:
رستمعلی جان، امروز تو پدر شدی، من هول شدم، سلام، وای نمی دانی چقده قشنگه، بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدی. من گفتم: تو بابای رستمعلی هستی. صاحب اختیاری. گذاشت مهدی. بخدا عین خودته. كشیده و سبزه و ناز، میای؟ باید بیای. شنیدم عملیات شده، رادیو گفت: فاو گرفتین، این فاو چی هست؟ چی داره كه ولت نمی كنه؟ تلویزیون نشان داد، هی نگاه كردم. آخه شماها همه مثل هم هستید. مهدی بهانه باباش و می گیره، تو روجان مهدی بیا، دلم بد جوری تنگ شده. یه تكه پا بیا، بعد برو… جنگ كه فرار نمی كنه، ناسلامتی بابا شدی ها، چند روز پیش از جهادسازندگی آمده بودند پی ات. یه اخطاریه دستشان بود. زدم زیر خنده میخوان اخراجت كنند. مگه نگفتی شان كه جبهه ائی، ننه ات راه برا مهدی رو می بوسه، همه سلام دارند. زود میائی، منتظرتم خیلی… باشه» دوستت دارم… زهراء