🌸 داستان 🌸
16 فروردین 1396 توسط ط.جمالی
🌸 داستان 🌸
#میرزا_جواد_آقا_تهرانی
ایشان شبی، ديروقت به منزل میآيند؛ به در منزل كه میرسند، متوجه ميیشوند كليد منزل همراهشان نيست، به خاطر رعايت حال خانواده شان كه در خواب بودند، از در زدن خودداری كرده و با توجه به اين كه هوا هم قدری سرد بوده است، در كوچه میمانند و تا اذان صبح همان جا قدم می زنند.
هنگام اذان كه اهل خانه برای نماز صبح بيدار می شوند، آقا در می زنند و وارد خانه ميشوند، يكی از فرزندان ايشان كه از اين قضيه خبردار می شود، سؤال می كند چرا زنگ نزديد؟ ايشان ميگويند: شما خواب بوديد، زنگ من موجب اذيت و آزار شما ميشد!
نقل ديگري را هم فرزند ايشان شنيده است كه گويا همسر ايشان در رؤيا ميبينند كه مرحوم آقا پشت در منزل نشسته اند، لذا بيدار شده و هنگامی كه در را باز می كنند می بينند كه آقا آنجا منتظرند.