خوشبختی…
خوشبختی گاهی ، آنقدر دم دستمان است که
نمیبینیمش ، که حسش نمیکنیم ،
چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود ،
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن ، خوشبختی بود ،
خنده های کودکیهامان ، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان ، خوشبختی بود ،
اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ، چای را با غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ، سرد یا داغ است ،
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ،
گفتند ساکت ، مردم خوابیده اند و ما ، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم ،
خوشبختی را ندیدیم یا ، نخواستیم ببینیم شاید ،
اما ، حالا ، دوست نازنینم، هرکجا که هستی ، هر چند ساله که هستی ، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی ها که همه مان داریم ،
امروز را ، قدر بدان ، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن ،
عشق را بهانه کن ، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش ، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد ،هنوز هست ،
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست ،
رفیق جانم ، خوشبختی ها ماندنی نیستند ،
اما ، میشود تا هستند زندگیشان کرد ، نفسشان کشید.