تربیت فرزند…
مدتی است که بحث های تربیتی را پی گیری می کند و حالا فهمیده باید کودک را آزاد بگذارد؛ اما یک مشکل اساسی دارد وآن اینکه از چهار طرف به او حمله می شود. دو پدر بزرگ و دو مادر بزرگ که هر چهار تا معتقدند که کار او اشتباه است. آنها می گویند اگر همین طور ادامه بدهی بچه به قدری سوارت می شود که دیگر هر چه التماس کنی٬ پایین نمی آید.
او نیز همهٔ توان خود را به کار گرفته برای آن که به این چهار نفر بفهماند اگر فرزندم را آزاد نگذارم چه می شود و چه نمی شود.
آنها هم وقتی نمی توانند جواب بدهند می گویند: مگر ما چطور بزرگ شدیم؟ مگر پدر و مادر های ما چقدر آزادمان گذاشتند؟ تکان می خوردیم٬ با یک داد و هوار نگه مان می داشتند. اگر داد و هوار هم افاقه نمی کرد٬ یک پس گردنی خرجمان می کردند تا سر جایمان بنشینیم. حالا هم می بینی که چه شدیم. ما اینطور که تو می گویی شده ایم؟ چهار نفر حیّ و حاضر در مقابلت نشسته اند. تازه ما چهار نفر روی هم ۱۳ تا بچه بزرگ کرده ایم. دو تایش شما دوتا هستید اینقدر هم ناز و نوازش تان نکردیم. حالا کدامتان منحرف شده اید؟
او دیگر حسابی خسته شده و از من خواسته تا در یک مهمانی شرکت کنم. در این مهمانی٬ چهار پدر بزرگ و مادر بزرگ حضور دارند. در اصل٬ این جلسه یک مناظره است تا یک مهمانی.
سن این چهار نفر را که می پرسم روی هم دویست سالی می شود شاید هم کمی بیشتر.
مسأله مورد اختلاف طرح می شود. جبهه مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها به شدت خودشان را حق به جانب می دانند. احترامشان هم واجب است؛ اما احترام حق٬ از همهٔ احترام ها بالا تر است.
يکی از پدر بزرگ ها که پدر مرد هم هست، به نمايندگی از جبهه مخالفین می گوید: ما به این بچه هامان می گوییم ما خودمان آزاد نبودیم و این قدر ها هم که تو به بچه ات آزادی می دهی به شماها - ما با هم سیزده تا بچه بزرگ کرده ایم- آزادی ندادیم و اتفاقی هم نیفتاد. یکی از یکی بهتر و مودب تر. حالا چه اتفاقی افتاده که شما این قدر به بچه ات آزادی می دهی؟ آب بازی می خواهد بکند٬ می گویی چشم. با غذایش می خواهد بازی کند می گویی چشم٬ با کتاب بازی می کند حرف نمی زنی و…
معلوم است از دست پسرش عصبانی است. حالا من باید شروع کنم. رو به پدر بزرگ دوم که پدر همسر این مرد است می کنم و می گویم: پدر جان! می شود کمی برگردیم به عقب و دربارهٔ خانه٬ محله و کودکیتان برایمان بگویی؟
پیر مرد کمی تعجب می کند که در میان این بحث داغ٬ چرا باید به گذشته برگردد؛ اما اعتراضی نمی کند و حرفش را شروع می کند:
- یادش بخیر! ما ده تا بچه بودیم. مادرمان دوازده شکم زایید. دوتاشان مرده به دنیا آمدند و ده تاشان ماندند. روستای خوش آب و هوایی داشتیم در این روستا هم یک خانهٔ بزرگ داشتیم در حیاط مان یک باغچه بود و در کنارش هم پدرم یک لانه برای مرغ و خروس های خانه مان درست کرده بود. در وسط حیاط مان یک حوض بزرگ هم بود. از خواب که بیدار می شدیم٬ صبحانه خورده و نخورده می رفتیم حیاط. اول کمی با جوجه هایمان بازی می کردیم و بعد هم کنار باغچه می نشستیم برای گِل بازی. تابستان اگر بود٬ به ظهر که نزدیک می شدیم٬ می پریدیم در حوض آب. آب بازی که می کردیم٬ جانمان در می آمد از بس که خسته می شدیم. بعد هم ناهار را می خوردیم و می خوابیدیم. بلند که می شدیم می رفتیم در کوچه های خاکی روستا با بچه های دیگر بازی می کردیم. گاهی هم می رفتیم تا لب رودخانه؛ اما تا تاریک نشده بر می گشتیم. اول شب هم شاممان را می خوردیم و دیگر نای کاری را نداشتیم. می خوابیدیم تا فردا صبح.
سری تکان می دهم و می گویم همین کافی است. تصویر قشنگ و دل چسبی بود. فقط همه لطف کنند و این را در ذهن خود نگه دارند. بعد هم رو به یکی از مادر بزرگ ها می کنم و می گویم: اگر می شود شما کمی از دوران بچگی پسرتان برایمان بگویید.
مادر بزرگ کمی چادرش را جابجا می کند و شروع می کند: حاج آقا از سربازی که بر گشتند دیگر در روستا نماندند. در همین شهر کاری پیدا کردند و فقط چند وقت یکبار می آمدند روستا به پدر و مادرشان سر می زدند. با عرض معذرت یک بار که آمده بودند به روستا به مادرشان می گویند که مرا خواستگاری کنند. ما همسایه شان بودیم. باید ببخشید وقتی که عروسی کردیم مرا مستقیم به شهر آورد. یک خانه ای اجاره کرد؛ اولین بچه مان که به دنیا آمد٬ خدا کمک کرد و توانستیم یک زمین دویست متری بگیریم و آرام آرام بسازیم. از همان اول حاج آقا گفتند باید ۷۰- ۸۰ متر این زمین حیاط باشد. یک باغچهٔ کوچک کنار حیاط زد و یک لانهٔ کوچک مرغ و خروس هم درست کرد. خدا به ما شش تا بچه داد. این بچه ها از صبح که بلند می شدند یا در حیاط بودند و مشغول بازی با همدیگر و یا در باغچه مشغول خاک بازی.
پرسیدم: چه بازی هایی می کردند؟
گفت: توپ بازی٬ وسطی٬ لِی لِی٬ زو٬ نمی دانم از همین بازی های قدیمی دیگر.
هر روز هم می رفتند کنار مرغ ها می نشستند. اگر تخم کرده بودند که بر می داشتند و به من می دادند؛ اما اگر تخم نکرده بودند٬ آنقدر می ایستادند تا تخم کنند.
کمی بذر تره و ریحان و تربچه هم گرفته بودم و در باغچه کاشته بودم. اینها هم هر روز عصر می رفتند کنار باغچه برای من سبزی می چیدند و می آوردند.
پسر ها ده دوازده ساله که می شدند تابستان ها می رفتند سر کار. دختر ها هم از همین سن در کارِ خانه کمکم می کردند.
عصرها هم یکی دوساعتی برنامه کودک داشت که با هم می نشستند و تماشا می کردند.
حرف های مادر بزرگ که به اینجا می رسد به پسر می گویم: ما از دوران بچگی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و از دوران کودکی شما تا اندازه ای باخبر شدیم٬ حالا شما از وضعیت زندگی کودکتان بگویید. پسر فهمیده است که من چه نقشه ای در ذهنم دارم. احساس پیروزی در نگاهش موج می زند.
با لبخند معنا داری شروع می کند: چهار سالی هست که ازدواج کرده ایم و در طبقهٔ سوم یک آپارتمان چهار طبقه زندگی می کنیم. در هر طبقه از این آپارتمان٬ چهار واحد مسکونی وجود دارد. خانه برای خودم نیست مستأجر هستم. یک پسر سه ساله دارم. یک کوچه ده متری داریم که اول تا آخرش مجموعه های آپارتمانی است. روبرویمان هم یک آپارتمان چهار طبقه است. اگر پنجره را باز کنیم آن ها تا ته خانه ما را می بینند و ما هم هم چنین. شیشه های پنجره مان از این شیشه هایی است که در طول روز خانه را نشان نمی دهد؛ اما انگار که صبح تا شب خانهٔ ما غروب است. شب هم که می شود پرده ها را می کشیم که خانه معلوم نباشد. همسایه های پایینی از این که بچه٬ زیاد بدو بدو می کند٬ گلایه داشتند. ما هم چند وقتی است دویدنش را ممنوع کرده ایم. کوچه هم که امنیت ندارد. چند روز پیش ماشین به یکی از بچه ها زد و پایش شکست.
خدا رحم کرد که به همین جا ختم شد. چند ماه پیش یک پرندهٔ قفسی گرفتم؛ اما حساسیت تنفسی ایجاد کرد و ردش کردم رفت. ما و همسایه های بغلی از همهٔ صداهایی که در خانه مان رد و بدل می شود باخبریم. برای همین است که بچه نباید سر و صدا کند وگر نه با اعتراض همسایه ها مواجه می شویم. هر از چند گاهی هم اگر وقت کنم٬ او را به پارک سر کوچه مان می برم. اما از بس که شلوغ است نوبت بازی به بچه ام کمتر می رسد. او هم حوصله اش سر می رود و به خانه بر می گردیم.خوراک اصلی پسرم تلوزیون است. همین. اما از وقتی که فهمیدم باید او را آزاد بگذارم تا اندازه ای که توانایی ام اجازه می داده او را آزاد گذاشته ام. الان روحیه اش خیلی بهتر از گذشته است.
صحبت های او که به اینجا می رسد٬ رو به پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها می کنم و می گویم: یک سوال.
نمایندهٔ جبههٔ مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها می گوید: بپرسید.
می گویم: شما در ابتدا گفتید در دوران کودکی آزاد نبوده اید؛ اما من به وسیلهٔ خود شما سه تصویر از سه کودک در سه موقعیت زمانی ترسیم کردم. حالا شما با کنار هم گذاشتن این سه تصویر بگویید کدام یک از این کودکان در دوران بچگی آزادی را بهتر از دیگران تجربه کرده و چشیده اند؟ پدر بزرگ وقتی کودک بود؟ پدر وقتی کوچک بود؟ یا پسر حالا که کودک است؟
هیچ کسی حرفی نمی زند. سکوتشان معنا دار بود.
کودک یعنی همان پسری که اعتراض جبههٔ پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را بر انگیخته٬ در گوشهٔ خانه نشسته بود. او از مشغول بودن همه استفاده کرده و با پارچ و لیوان بازی می کرد. پدر متوجه او شد. قبل از این که یکی از پدر بزرگ ها یا مادر بزرگ ها اعتراضی کند٬ بلند شد و به سوی پسر رفت. پارچ آب را از دستش گرفت. کودک گریه کرد. پدر بزرگی که نمایندهٔ جبههٔ پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها بود٬ صدایش بلند شد؛ اما نه بر سر نوه اش؛ بر سر پسرش: چه کار داری بچه را بگذار آزاد باشد
[کتاب منِ دیگرِ ما]
جلدسوم / آزادی
استادعباسی