دُرّ گرانمایه…
روزگارش را برایم تعریف کرد… چنان مو به مو برایم شرح داد که گویی من کنارش بودم… و این گونه کلمات را در بازی زندگیش به تماشا نشستم :
دخترکی بودم با هزاران آرزوی دور و دراز که اگر پا به زندگی مشترک نهم، چنین می شود و چنان… اما نشد آنچه بافته بودم بر دار افکارم… .
40 روز اول زندگی مشترکم شاد شاد بودم، گویی بر جاده آسمان می تاختم…!
اما بعد از آن، گلایه ها و توقعات بی جا شروع شد، گره بر تاروپود زندگیم افتاد.
گره های کوری که نمیدانستم چطور بازشان کنم، بازیچه حسادت زنانه اطرافیان و سوظن های همسرم شدم.
ماندم بین دو راهی رفتن و ماندن.
فقط بدان گره بود که روی گره می آمد و بی حرمتی، اهانت، تهمت، بی محبتی، زیاده خواهی و… شعله هایی بود که مدام زبانه هایش وجودم را آب می کرد.
گویی مسیر رفتن را می گشود و درب ماندن را می بست.
یک هفته مانده به عروسی پیشنهاد طلاق از طرف همسرم برای دفاع از دروغ ها و فتنه های اطرافیان، پتکی بود که شیشه قلبم را از هم پاشید.
اما… ماندم و تلخ ترین شب زندگی ام را برای خود ساختم.
شب عروسی، شبی که درغربت و بی کسی، تک و تنها بودم، بدون اینکه مادرم کنارم باشد. به سبب ماندنم در راهی که انتخاب کرده بودم.
و بجای اینکه در شب آرزوهایم لبخند بر لبانم بنشیند، اشک بر چشمانم نشست از درد این بی کسی.
سخت بود… گفتنش سخت است ولی چشیدنش جانکاه…!
آن شب دلم لرزید و ماندم در آن زندگی، اما نگذاشتم با رفتنم از زندگی، عرش خدا بلرزد.
دیر زمانی نگذشت که ورق روزگار برگشت…
گره های کور باز شد … دروغ ها و فتنه ها رخ نشان دادند و سیاهی بر دل های زغالی ماند و اینک من شدم عزیزدردانه همسرم و ملکه قصر آرزوهایش و زندگی ام شد آرزوی دیگران… !
وقتی گذشته را ورق میزنم، لبانم جز به حمد و سپاس خدا باز نمی شود.
خدایی که لطفش را بر زندگیم تمام کرد و مروارید صبر را بر صدف دلم جای داد تا اکنون به بهای این دُرّ گرانمایه پی ببرم.
آری من کاری نکردم که این چنین ورق برگشت، فقط صبر کردم و به لرزش عرش خدا، ندادم رضا…
و خدا چه زیبا جوابم را داد…
” و بشر الصابرین …”
********
********
********
پی نوشت: این متن براساس واقعیت زندگی یکی از دوستان به رشته تحریر در آمده است.