قولی که به سر عمل شد!
چه ماجرایی شد رفتنت… ماجرای زینبی شدنت… سر دادن و دل دادنت… ماجرای ماندنت… ماندنی شدنت در لحظه لحظه تاریخ و اینک… ماجرای آمدنت…!
هرچه بر تو خوب و خوش گذشت… بر ما بازماندگان بَدِ بَد گذشت!
تو سر دادی و بی سر بر دامان سرور بی سر عالم گذاشتی… و ما فقط اشک ریختیم بر سرهای بر نیزه رفته…!
تو رزق حی لایموت خوردی و ما فقط حسرت…!
امروز عرفه بود، عرفه ای که شکوه معرفت است به عظمت رب العالمین، معرفت به وظایف بندگی.
راستی سردار! نگفتی تو در عرفه سال گذشته، چه زمزمه ای بر لب داشتی و به چه معرفتی رسیدی که عرفه امسال همه زمزمه تو را بر لب داشتند.
امروز هرکسی که به یاد دلدار بی سر زینب(سلام الله علیها) اشک ریخت، اشکی هم بر گونه اش جاری شد برای تو ای مدافع بی سر حریم حرم زینب(سلام الله علیها).
گفته اند هرکه دستش از شب قدر تهی ماند، عرفه را دریابد که دستان نیازش از آستان حضرت بی نیاز پُر شود…
اما انگار تو حسابی از شب های قَدرت توشه برگرفتی که اینک اشک بر مظلومیت تو و یاران سفر کرده ات، شد توشه عرفه ما…!
حاجیان عرفه میخوانند و قربانی می دهند برای اتمام و قبولی حج شان.
تو سال گذشته عرفه خواندی و امسال “سر” به قربانگاه بردی…! تا حجت قبول شود… و قبول شد…!
حاجیِ بی سرِ حرم زینب، حجت قبول، با آن سری که قربان کعبه دلِ حسین کردی…
راستی… شنیده ام گفته بودی عرفه می آیی، آمدی… آن هم چه آمدنی… با سر رفتی و بی سر آمدی… عجب سر به راهی هستی تو… خوش به سعادتت سردار بی “سر ” سرفراز … امروز آمدنت، آمدنی شد… خوش آمدی… !
خوش آمدی حاجی بی سر حریم حرم زینب (سلام الله علیها).
خوش آمدی آقا محسن حججی…!
حجت مقبول… سعی ات مشکور…!
…
…
…
حریم حرم قدسی حضرت دوست….!
خیلی به این موضوع فکر کردم، شاید روزها، هفته ها، ماه ها و سال ها…
بلاخره باید تکلیفمو بدونم… منم آدمم… منم احساس دارم… منم نیاز دارم… منم اختیار دارم… به من چه ربطی داره بعضی ها نمیتونند جلوی خودشون بگیرن… مگه من مسئول اونا هستم…؟
مگه من مسئول اصلاح اونا هستم…؟!
من روی خواسته ها و احساسم پا بگذارم که اونا درست بشن… ؟!
اه… به من چه… !
آخه خدا…
منم دلم میخواد آزاد باشم… هرکاری دلم میخواد انجام بدم…
باور کن خیلی سخته… خیلی… خدا تو که از دلم خبر داری… من که قصد بدی ندارم… من که نمیخوام کسی را بد کنم یا به کسی ظلم کنم… فقط میخوام راحت باشم… همین…!
خواسته زیادیه مگه…؟!
آخه خدا زمستون توی سرما، اونم توی یخ و یخبندون… تابستون را که دیگه نگو… اوه اوه… با اون وضع گرما و آفتاب داغش…
آخه انصافه…
توی زمستون، روی یخ ها، حواسم به خودم باشه که سُر نخورم یا حواسم به “چادرم” باشه که کنار نره…؟! یا خداییش توی تابستون، زیر تششعات داغ خورشید، که از بدشانسی من، سیاهی جاذب گرما و نور هم هست، یه عده راحت برای خودشون بگردن، بعد من زیر “چادر"م کوره داشته باشم…؟!
ای خدا… آخه من چی بگم… خداییش انصافه… ؟!
خودت بگو… خداییش خودت بگو… تو که میدونی من حرفتو همیشه گوش کردم… خب یه چیزی بگو منم قانع بشم…
….
….
….
چی… چی گفتی… کجا برم؟ جوابم کجاست؟ آهان… فهمیدم الان میرم پیداش میکنم…
… .
… .
…
صبر کن… آهان دیدم.. اینجاست..
دیدم…
سوره احزاب.. آیه 59…
«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لازْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنینَ یُدْنینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ یُعْرَفْنَ فَلا یُؤْذَیْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحیماً؛
اى پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابها [روسرى هاى بلند] خود را بر خویش فروافكنند، این كار “براى اینكه شناخته شوند” و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است (و اگر تا كنون خطا و كوتاهى از آنها سر زده توبه كنند) خداوند همواره آمرزنده رحیم است.»
…
…
…
چه جالب… یه قسمتش خیلی جالب بود…” أَنْ یُعْرَفْنَ … برای اینکه شناخته بشن… “
چرا… آخه…. آهان دیدم جوابشو…
"فَلا یُؤْذَیْنَ… برای اینکه مورد آزار قرار نگیرند… “
… .
… .
ببخشید خداجون… حالا فهمیدم…
خداجون! میدونم خیلی حواست بهم هست…
تو میخواهی من حجاب داشته باشم که همه بدونند من صاحب دارم، من بنده ام… من خدا دارم…
و اینکه وجود من، حریم حرم قدسی تو هست و لا غیر… که دیگه کسی جرأت نکنه نگاه چپ بهم بکنه… یا بخواد حریم قدسیمو به نگاه زهرآلودش، آلوده و ناپاک کنه…
همه بدونند من مثل بقیه نیستم که خودشون را از قید بندگی تو جدا کردن، اما اسیر بندهای شیطان و هوس شدن… شیطانی که قسم به نابودی ما خورده… قسم خورده به جدایی من و تو… کور خوانده… جدایی من از تو هرگز…!
بنده ات هستم… دعاکن بنده ات بمانم و پاسبان حریم حرم قدسی ات ای خدا…