حس خوبی دارم آقا جان…
کاش تو هم حسش کنی …
حس عجیبی است… !
همیشه حسرت میخوردم به حال کسانی که چنین حسی را احساس میکنند و حالا در تار و پود وجودم غربت این حس تنیده است.
کوله بارم را بسته ام… منتظر نشسته ام تا روز موعود برسد و قدم به جایی نهم که فرش راهش، بال ملائک هست.
تاکنون آنجا را نه دیده ام و نه حس کرده ام، پس نمیتوانم شرحش دهم برای تو…
حتی حال کنون خودم را هم نمیتوانم برایت به تصویر کشم چه برسد آنجا را…
فقط برایت بگویم که روزها را به شب می سپارم و شب ها را به روز تا برسد روزی که درکش کنم… حسش کنم… با ذره ذره وجودم!
به خداوندی خدا زبانم قاصر است و الکن…
مگر وصف پذیر است که توصیفش کنم…
مگر وصف نامحدودش به قالب کلمات محدود می گنجد … نه … نمی گنجد!
گویا آنجا بهشت است که بر زمین ارزانی شده… اصلا گویا تکه ای از عرش خداست که برزمین افتاده…
آخر چه بگویم به شما که خود ندیده ام آنجا را.
فقط انگار جاذبه ای فراتر از نیروی جاذبه زمین مرا به سمت خود می کشد…
کاش تو هم حسش کنی… قشنگترین و لذت بخش ترین حس دنیا را … !
کوله بارم را بسته ام… راهی سفرم به بهشت خدا… فقط خدا کند که بهشتش را هم به چشم سر ببینم و هم به چشم دل…
خداکند تو هم مسافر بهشت خدا شوی…
حلالم کنید …
مسافر کربلایم …